ایران نیوز

جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۵

بە مناسبت بیست و نهمین سالیاد رفقای جانباختە گردان شوان

حماسە و فداکاریها، یاد و خاطرات یکی از ماموریتها در سال ١٣٦٢
آخر ماە پائیز ١٣٦٢ بود بە دلیل نزدیک شدن فصل زمستان و سرما از مناطق آشغالی دست دشمن یعنی پشت جبهە بە منطقە آزاد شدە کە کمیتە ناحیە در آنجا مستقر بود یعنی بر پلە سارال برگشتیم کە شامل روستاهای عبدلصمدی، شاهنشین،تنگ باغ، صوفی بلە و چندین روستای دیگر بود. بیشتر از یک پل از رفقای گردان شوان و همچنین فرماندە گردان رفیق غلام زبردست بە عنوان مآموریت بە مقرهای کمیتە مرکزی و کمیتە جنوب و ... اعزام شدند
و همچنین رفقای گردان شاهو کامیاران بە آن منطقە آمدندو از طرف آنها هم تعداد زیادی از رفقا بە مآموریتهای مختلف رفتە بودند و بنا بە تصمیم رفقای کمیتە ناحیە سنندج و رفقای ناحیە کامیاران قرار شد رفقای باقی ماندە گردان شوان و گردان شاهو ادغام شدە و گردان شوان جدید تشکیل شود، رفیق احمد خورشیدی بعنوان مسئول سیاسی و رفیق اسمائیل قبادی مشهور بە حاجی اسمائیل شاهینی مسئول نظامی گردان شوان انتخاب شدند لازم می دانم کە کمی در مورد رفیق اسمائیل شاهینی توضیح دهم اسمائیل شاهینی یکی از زحمتکشان روستای شاهینی اطراف کامیاران بود گرچە سواد خواندن و نوشتن را نداشت ولی بە لحاظ نظامی از مش بالائی برخوردار بود و میشد بە عنوان یکی از فرماندهان لایق کوملە بە او اعتماد کرد. گردان از دو پل تشکیل شدە بود و هر پل دو دستە بودند و در آن زمان من مسئول نظامی یکی از دستەها بودم بە اسم دستە شهید جواد و با تشکیل شدن این ترکیب بە همراە رفقای دستە سازماندە و تدارکات سیاسی را در منطقە بر پلە سارال و بخشی از کلاترزان و چم شار سنندج آغاز نمودیم، چون زمستان بود و اکثر مردم زحمتکش منطقە کار کشاورزی و یا دامداری میکردند در آن فصل سال بیکار و خانە نشین بودند، از طرف آنها مثل همیشە با استقبال گرم روبرو میشدیم و بە هر روستا کە میرفتیم بغیر از اینکە بە خانەها تقسیم می شدیم و از سیاستهای روز کوملە برای مردم حرف میزدیم آنها را هم بە مسجد دعوت کردە و برای آنها سخنرانی میکردیم و همچنین رفقای دستە سازماندە کارهای خاص تشکیلاتی خود را میکردندو ماموریتمان را در خیلی از روستاها کە دست دشمن نبود 
و بعضی هم کە نزدیک پایگاههای رژیم بود پشت سر گذراندیم. یک روز در یکی از روستاهای نزدیک بە چم شار بودیم بە اسم قلاوپیوند روستای کوچکی بود کە از چند خانە محدود تشکیل شدەبود، در آنجا اطلاعاتی در مورد دو نفر از اهالی روستای قلوزە ( قەڵوەزە ) برایمان آوردند کە گویا با رژیم همکاری میکنند روستای قلوزە هم در نزدیک قلاوپیوند بود و در برنامە گشتمان بود کە بە آنجا هم برویم. نزدیکیهای غروب قبل از حركت تمامی رفقای گردانم ما یک تیم چند نفرە بە راە افتادیم تا کە هر جوری شدە آن دو نفر را دستگیر کنیم زمانی کە ما بە آنجا رسیدیم و بە خانەهایشان رفتیم، آنها را نیافتیم فکر کنم از حضور ما در منطقە اطلاع یافتە و خود را مخفی کردە بودند، بهرحال بعد از ٤٥ دقیقە تا یک ساعات رفقای دیگر گردان آمدند و طبق معمول بە خانەها تقسیم شدیم، بعد از شام از مردم دعوت شد کە بە مسجد بیایند، اکثر مردم با خوشحالی و پر شور و شوق دعوتمان را پذیرفتند و با علاقە بە سخنرانی ما در مورد سیاستهای کوملە گوش دادند بعد از سخنرانی و بحث و گفتگو با اهالی روستا، وقت خواب و استراحت رسید بە چند دستە تقسیم شدیم و بە خانەها رفتیم، رفقای دختر پیشمرگ هم مثل همیشە خانەای مستقل برای استراحت کردن خود داشتند. آن شب دستە ما یعنی دستە شهید جواد برای استراحت بە یکی از خانەهای تعیین شدە رفتیم و کمین آن شب بە عهدە دستە ما بود، چند نفر از رفقا برای کمین سازماندهی شدند ( کمین معمولآ قبل از روشن شدن هوا بە یک نقطە استراتیژیک و مسلط بر دوروبر روستا میرفتند و از آنجا منطقە را کنترل میکردند ). وقتی بە خانە مورد نظر رفتیم تا پاسی از شب با هم حرف زدیم و شوخی کردیم تا اینکە خوابمان برد. صبح زود قبل از روشن شدن هوا وقتی کە هنوز خواب بودم یکی از رفقای کمین کە جلال درودگر بود بالای سرم را گرفت و گفت سعید بیدار شو تعدادی مسلح دارند بە طرف اینجا می آیند، منهم سریع از جایم بر خواستم بە رفیق جلال گفتم تو برو سریع بە رفقای نگهبان خبر بدە و فورآ بە جای کمین خود بر گرد و هیچ عکس العملی انجام ندهید تا اطلاع میدهیم ولی مواظب باشید همە حرکات آنها را زیر نظر داشتە باشید منهم رفقای خودمان را بیدار میکنم و پیش فرماندهی میرویم تا ببینیم چکار کنیم، رفقای دستە خودمان را بیدار کردم و گفتم حاضر شوید کە مهمان داریم همگی بیدار شدند و با هم بە جلو مسجد کە جای تجمع رفقا بود رفتیم، فرماندهان جمع شدە و با مشورت کردن باهم طرحریزی و خودمان را آمادە مقابلە با نیروهای سرکوبگر کردیم، طرح بدین قرار بود دو تیم را در دو نقطە استراتیژیک قلوزە سازمان دادە و بقیە رفقای گردان داخل آبادی بە کمین نشستە و قرار بر این بود کە تا چند قدمی هیچ عکس العملی انجام ندهیم و وقتی کە بە چند قدمی ما رسیدند، آنموقع پذیرائی را شروع کنیم. هوا روشن شد نیروهای دشمن بە چند متری آبادی رسیدند همە جا سکوت بود با دستور فرماندهی با خواندن صدای رگبار کلاشینکف سکوت شکستە شد نیروهای دشمن حسابی غافل گیر شدند و انتظار چنین حملە برق آسائی نداشتند تعداد زیادی از آنها در اولین لحظەها بە بهشت موعودی کە بهشان وعدە دادە شدە بود رفتند و تعداد بازماندە سراسیمە پا بە فرارگذاشتند و تعقیب و گریز شروع شد و از راهی کە آمدە بودند در همان راە در حال فرار بودند. این نیرو گروە ضربت آن منطقە بودند کە در روستای هانگلان مستقر بودند تا در صورت حضور نیروی پیشمرگ برای سر کوب آنها بروند. در گیری و تعقیب و گریز همچنان ادامە داشت در سر کشی بە سنگر رفقای پیشمرگ بودم در یکی از آن سنگرها صدای سرود خواندن می آمد سرود پیشمرگ کوملە مثل پولاد را می خواندند بە آنها نزدیک شدم دو نفر از رفقای پیشمرگ دختر بودند یکی از آن دو نفر همرزمم پرشنگ بود، لحظاتی پیش آنها ماندگار شدم و از صبحانەای کە یکی از آهالی زحمتکش روستا برای آنها تهیە کردە بود، لقمەای برایم گرفت و آنرا خوردم مقداری انرژی گرفتم حالا بعد از ٣٠ سال کە از آن جریان میگذرد مزە آن لقمە ( نان تنوری و تخم مرغ پختە با کرە محلی ) را هنوز هم بە یاد دارم. دوبارە پیش رفیق فرماندە اسمائیل بر گشتم و بە خاطر شناختی کە از منطقە داشتم پیشنهاد کرد با یکی دو نفر از رفقا از طریق رودخانەای کە از مایندول بە قلوزە می آمد بە طرف مایندول پیشروی کنیم چون تعدادی از رفقا از تپەهای سمت راست قلوزە خود را بە مایندول رساندە بودند، شهریار ناظری را با خود بردە و بە سمت رودخانە سرازیر شدیم در مسیر راە تعداد زیادی جنازە پاسدار و بسیجی را دیدیم و برای شناسائی آنها داخل جیبهایشان بە دنبال کارت شناسایی آنها می گشتیم داخل جیب هر کدام یک تکە نخ محکم و نبر کە معمولآ برای تسبیح از آن استفادە میکردند دیدە میشد و این برایم معما شد جریان این نخها چیست؟ بە راهمان ادامە دادیم و داشتیم بە رودخانە نزدیک میشدیم در فاصلە دور یک نفر را دیدم کە خودش را بە پشت سنگ بزرگی کە در کنار رودخانە بود انداخت، از شهریار پرسیدم چیزی کە من دیدم تو هم دیدی یا نە؟ بلە شهریار هم او را دیدە بود، بطرف سنگ، پیشروی کردیم وقتی بە نزدیکی سنگ رسیدیم بە شهریار گفتم تو اینجا بمان من بطرف سنگ پیشروی میکنم و مواظب من باش و بە محض اینکە دیدی کسی سر در آورد و خواست تیراندازی کند بە او فرصت نده! خودم را بە پشت آن سنگ بزرگ کە شخص را دیدیم و بە پشت آن خزیدە بود رساندم یک تکە سنگ کوچک برداشتم و بە سمت مخالف خود انداختم و هم زمان هم خودم را بە آنطرف سنگ رساندم و یک نفر مسلح کە آنجا بود غافل گیر شد و دیگر چارەای جز تسلیم شدن نداشت او را از پشت سنگ بیرون آوردم و رفیق همراهم را بە سمت خود فرا خواندم او را خلع سلاح و بازدید بدنی کردیم از همان نخها کە در جیبهای جنازەهای قبلی بود او هم یکی داشت، حال موقع آن بود کە بدانیم چرا و بە چە دلیلی نیروهای دشمن همگی بند همراە داشتند؟ از بسیجی اسیر سئوال کردم و جریان را پرسیدم؟ در جواب گفت کە دیشب فرماندە محور روستای هانگلان و فرماندە خود من برایمان توضیح دادند کە ضد انقلاب فاصلە دوری را در میان برف و سرما پیمودە و خستە و کوفتە در مسجد روستای قلوزە در حال استراحت میباشند و ما اینجا جمع شدە تا فردا قبل از روشن شدن هوا آنها را غافلگیر کردە و نابودشان کنیم فقط کافیست نگهبان آنها را غافلگیر کنیم و راحت میتوانیم همە آنها را دستگیر و با این بندها دستانشان را ببندیم و یا همە آنها را بکشیم! در ازای گرفتن هر اسیر تشویق خواهید شد! در رابطە با این توضیح فرماندهاشان خندەام گرفت چون این توضیح بە یک جوک شبیە بود مثل حرفهای ملا حسنی بود، من چنین چیزی را بیاد ندارم کە هیچوقت برایمان اتفاق افتادە باشە کە دشمن بتواند بە این آسانی پیشمرگان را غافلگیر و دستگیر کرد آنهم یک گردان کوملە! گردان شوان! گاهی وقتها پیش آمدە کە گذارش یک تیم کوچک پیشمرگ کوملە دادە شدە و آنها را محاصرە کردەاند و در آن صورت هم رفقا تا آخرین لحظات مقاومت کردەاند! لحظاتی گذشت چند نفر از رفقا بە ما ملحق شدند من و رفیق شهریار، بسیجی اسیر را تحویل آن رفقا دادە و خودمان بە طرف روستای مایندول بە راە افتادیم، بە نزدیک مایندول رسیدیم و میخواستیم از کنار تپە وارد آبادی شویم، ناگهان شهریار متوجە تعداد زیادی نیروی نظامی شد و بە من گفت سعید سمت راستت را نگاە کن! وقتی نگاە کردم در فاصلە حدودآ ٧٠٠ تا ٨٠٠ متری تعداد زیادی بە ما خیرە شدە و ما را نگاە میکنند! بە شهریار گفتم یواش یواش بە عقب برگردیم! چون در آن لحظە فکر کردم اگر روبە جلو برویم فاصلە زیادی را در تیررس آنها میباشیم ولی بە عقب برگردیم فاصلە کوتاهتری در حدود ١٠ تا ١٢ متر در تیررس هستیم، در حین عقب نشینی بودیم تا آنها تکان خوردند و بە خود آمدند ما از تیررس خارج شدیم، اینم توضیح بدم کە چرا دشمن بە جای تیراندازی بە ما خیرە شدە بودند؟ چون شهریار یک دست لباس بادگیر تنش بود و منهم یک نیم تنە پشمی کە همانروز نیروهای دشمن از خود بجا گذاشتە بودند، پوشیدە بودم! لباس بادگیری شهریار و آن نیم تنە پشمی لباسهایی بود کە فقط نیروهای رژیم از آن استفادە میکردند! باعث شد کە مشکوک شوند آیا از نیروهای خودشان هستیم یا نە؟ بە همین دلیل بود کە فوری بە ما تیر اندازی نکردند! ما در زیر آتش گلولەهای دشمن موفق شدیم بە سلامت عقب نشینی کنیم و پیش رفقایی کە اسیر را تحویلشان دادە بودیم بر گشتیم، تعدادی دیگر از رفقای گردان هم بە آنجا آمدە بودند از جملە فرماندە گردان رفیق اسمائیل، جریان را بە او گذارش دادم کە تعداد زیادی نیروی مسلح آنجا میباشند رفیق اسمائیل گفت باید همراە چند نفر از رفقای دیگر بە آن تپە بلند برویم ،تپەای بود مسلط بر منطقە و همچنین مسلط بر آن نیرویی کە ما آنها را دیدە بودیم و گفت کە دیگر وقت عقب نشینی میباشد! من آن مناطق را خوب میشناختم و بلد بودم بە همین دلیل رفیق اسمائیل پرسید از چە مسیری عقب نشینی کنیم کە بە مکان رفقای کمیتە ناحیە نزدیک باشد؟ در مشورتی کە با هم کردیم، روستای ماناهول را انتخاب کردیم هر چند بە روستای هانگلان نزدیک بود ولی آنجا میشد تا نزدیکیهای صبح استراحت کرد و صبح زود قبل از روشن شدن هوا بطرف بر پلە سارال بە ماموریتمان ادامە دهیم. بە طرف تپەای کە قبلا اشارە کردم رسیدیم، درست مسلط بە آن تپە نزدیک مایندول بود! از آن بالا همە دوروبر بە خوبی دیدە میشد، بر روی تپە نزدیک مایندول همان نیروهایی کە من و رفیق شهریار آنها را دیدە بودیم آنجا سنگر گرفتە و بطرف رفقایی کە در روستای مایندول با آن تعداد گروە ضربت کە بە آنجا فرار کردە بودند تیر اندازی میکردند و ما هم از آن بالا و مسلط بر آنها بطرفشان شروع بە تیر اندازی کردیم، نیروی دشمن در زیر فشار آتش ما و تلفات زیادی کە دادە بودند مجبور شدندفرار کنند و خود را بە داخل شیاری رساندە کە دیگر در تیر راس ما نبودند. رفیق اسمائیل با بیسیم پیام عقب نشینی را بە فرماندهان دیگر صادر کرد، نزدیک غروب بود و بیشتر از ١٠ ساعت بود کە با نیروهای دشمن درگیر بودیم، در این درگیری گروە ضربتی کە برای از بین بردن ما آمدە بودند٩٠درصد از بین رفتە و همچنین آن تعداد نیروی نظامی کە ما آنها را دیدە بودیم و بە گفتە شاهدان روستای کانی تالە نیروی کمکی بودە کە از پایگاە زردوان آمدە بودند آنها هم تعدای تلفات دادند، در کل نیروهای دشمن را تار و مار کردیم! در این نبرد قهرمانانە با نیروهای دشمن فقط گلولەای بە قنداق تفنگ رفیق کاوە دوستکامی ( کاوە نەوەڕە ) اثابت کردە و خوشبختانە بە خودش آسیبی وارد نشد و همگی سالم و با روحیە انقلابی، منطقە را کە برف زیادی هم داشت بە جا گذاشتە و بە روستای ماناهول رفتیم و در آنجا با استقبال گرم مردم روبرو شدیم، درگیری ما با گروە ضربت در تمام آبادیهای منطقە پیچیدە بود و مردم با شور و شوق زیاد خواستار شنیدن جریان درگیری بودند، کە برای آنها توضیح دادە شد. بعد از چند ساعتی استراحت آبادی ماناهول را بە جا گذاشتە و بە منطقە آزادشدە یعنی بر پلە سارال رفتیم

گرامی باد یاد رفقای جانباختە راە آزادی و سوسیالیزم، راهشان پر رهرو باد

سعید خلیلی٢٠١٤/٠٣/١٥

برگرفته از صفحه فیسبوک ....سعید خلیلی‏ ‏


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر